سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکایت ...

از اولین روزی که پاتو میذاری تو دانشگاه از همون روز اول که خیلی ها خیلی کاراشون رو شروع میکنن ،حواست به یه عده ی دیگه ای هم جلب میشه که خیلی با جو غالب فرق دارن ؛جوی که حتی موندن و نفس کشیدن توش برای تو سخته ،بعدش هی میگذره ومیگذره و تو هی حواست به یه سری هستش که تو این جو نیستن و آرمانهای خودشون رو دارن که با آرمانهای تو هم بدجوری مشترکه و تو این میون بدجوری توجهت به یه نفر جلب میشه منتهی اصلا از اون آدماش نیستی خدارو شکرکه بخوان مثلا برن خودشون اقدامی کنن و از این حرفا بعد شروع میکنی یه کم راجعبه طرفت تحقیق میکنی و پرس و جو و این حرفا و الته این پروسه رو تا دو سال ادامه میدی ،بعدش خونوادت بهت میگن باید ازدواج کنی و باید زن بگیری و از این مسائل ،خوب قاعدتا یه سری گزینه هایی رو هم بهت معرفی میکنن و از قضا این گزینه ها خوب هم نه عالین ولی مشکل کار اینجاست که تو خودت جای دیگه ای گیری ،بعدش یه اتفاقه خوبی میفته برات و تو تصمیم میگری دیگه خونوادت رو در جریان بذاری و به قول بچه ها گفتنی آستین برات بالا بزنن ،همیشه به خودت میگفتی من عمرا از دانشگاه زن بگیرم ولی شرایط همیشه طبق میله تو پیش نمیره بقیش رو هم بعدا میگم

هرگونه وجود خارجی افراد ذکر شده در داستان تکذیب میشود شدید ...



[ دوشنبه 91/2/18 ] [ 7:55 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر