چند وقتیه با یکی از دوستام که خیلی تو فاز شهدا و شهادت و این حرفاست خودشم فرزنده شهیده ،پنج شنبه ها میریم بهشت زهرا ،دوست دارم اونجا رو خیلی آرامش بخشه البته ناگفته نمونه که ما فقط به قطعه های شهدا سر میزنیم و جای دیگه ای نمیریم امیدوارم هیچوقتم کارم به جای دیگه ی اونجا کشیده نشه ،خوب این شد یه توضیح مختصر اما هدفم از این نوشته از این جا به بعدشه،هر هفته تو بهشت زهرا پدر و مادرای پیری رو میبینم که بعد از این همه سال میان و میشینن چه قدر با فرزنده شهیدشون درد دل میکنن و چه قد عاشقانه قبرشو میشورن و چند ساعت بالا سر مزارش میشینن،وقتی به اینا نگاه میکنم از خودم بدم میاد یعنی یه حسه تنفر شدید و البته توام با ترس از این جهت که فردا روزی ما جواب این پدر و مادر رو چی میخوایم بدیم ،خوب قطعا مدیونشونیم و زیر دین کسی رفتن و هی توش بیشتر غوطه ور شدن اصلا حسه جالبی نیست،با حرفامون ،اعمالمون ،تذکر ندادنامون ،تذکر دادنامون با همه ی این کارا هر روز بیشتر مدیون این آدما و بچه های شهیدشون میشم،خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه ...
عموی خودم شهید شده، تو آخرین روزهای جنگ هم شهید شده ،به قولی وقتی دیگه داشتن دروازه ی شهادت رو میبستن شهید شده :)،مادر بزرگم بعد از بیست و چهار سال هنوزم که هنوزه وقتی اسمش میاد نمیتونه بغض نکنه ...
پ.ن1:هر هفته که میرم بهشت زهرا و میبینم بچه هایی که هنوزم تو این وادی ها هستند بیشتر به این جمله ایمان می آرم که خون شهدا این انقلاب رو بیمه کرده
پ.ن2:ما که لیاقت نداریم ولی اگر آه تو از جنس نیاز است/در باغ شهادت باز ،باز است ...
[ شنبه 91/2/16 ] [ 11:18 عصر ] [ mohammad mAhdi ]