سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هوای بودنت امید زندگی شده...

تو زندگیت یه سری دغدغه ها یا شایدم بهش بگیم آرزوهایی داشتی و همیشه رسیدن به اینا آرمانهای اصلی زندگیت بوده،همیشه میگفتی عاقبت به خیری باست همینه که به این آرزوهات برسی ،حتی اگه بهت میگفتن که فقط یه آرزو کن که برآورده شه همین آرزوتو میگفتی،ولی خوب بعضی موقعها یه چیزایی پیش میاد باست میفهمی همچینم آرزوهات واقعی نبوده ،میگه که عاقبت به سرم آمد آنچه  میترسیدم،خوب دیگه همین دیگه هیچوقت نباید به خودت مطمئن باشی و بگی من کارم خیلی درسته و از این جنس حرفا ،یه سری حرفا هست اصلا نمیتونی بگیشون حتی تو یه فضای مجازی ،باید مبهم حرف بزنی ...

پ.ن 1:انتظار خیلی سخته ،یه هفته منتظر یه رویدادی باشی،واقعا میفهمی ،مولای من شرمندتونم من هیچوقت یه منتظر واقعی نبودم برای شما

پ.ن2:من و یک دل هوایی ،بعده عمری آشنایی/ممنونم ازت خدایا ،که شدم امام رضایی...دلم میلرزه اسمت میاد آقا جون بطلبمون،دلمو بند زدی به حرمت ...

شب جمعه شد و دلبر نیومد،ای خدا یار من از در نیومد،همه ی آرزوهام میره به باد ،اگه جمعه بیاد و آقام نیاد....

 



[ جمعه 91/2/22 ] [ 6:44 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

ریاض...

تو ننگ عربی، سید حسن!
نام تو را باید
از فهرست اعراب شایسته خط بزنیم
تو
به جای آنکه در ایوان ویلای ساحلی ات
لم بدهی
و چرت تابستانی ات را
با دود قلیان مفرح کنی
تفنگ دست می‏گیری
و از پشت تریبون المنار
با نعره‌ها‌یت
چرت ما را پاره می‏‌کنی
.........................
تو ننگ عربی، سید حسن!
به جای آنکه در حرم‌سرایت بگردی
و رقص عربی ممالیک گرجی و اوکراینی ات را تماشا کنی
تا فردا در بهشت
برای مغازله با حوریان آماده باشی
در مخفیگاهت
که نمی‏دانیم کجاست؟!
می نشینی و نهج البلاغه می‏خوانی
.....................................
تو کافر شده ای، سید حسن!
و بر ماست که تو را به یهودیان اهل کتاب بسپاریم...
فقط به رسم مردان بزرگ عرب
صادق باش و بگو
برد موشک‌ها‌یت
به ریاض که نمی‏رسد؟!

(امید مهدی نژاد)



[ دوشنبه 91/2/18 ] [ 8:2 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

حکایت ...

از اولین روزی که پاتو میذاری تو دانشگاه از همون روز اول که خیلی ها خیلی کاراشون رو شروع میکنن ،حواست به یه عده ی دیگه ای هم جلب میشه که خیلی با جو غالب فرق دارن ؛جوی که حتی موندن و نفس کشیدن توش برای تو سخته ،بعدش هی میگذره ومیگذره و تو هی حواست به یه سری هستش که تو این جو نیستن و آرمانهای خودشون رو دارن که با آرمانهای تو هم بدجوری مشترکه و تو این میون بدجوری توجهت به یه نفر جلب میشه منتهی اصلا از اون آدماش نیستی خدارو شکرکه بخوان مثلا برن خودشون اقدامی کنن و از این حرفا بعد شروع میکنی یه کم راجعبه طرفت تحقیق میکنی و پرس و جو و این حرفا و الته این پروسه رو تا دو سال ادامه میدی ،بعدش خونوادت بهت میگن باید ازدواج کنی و باید زن بگیری و از این مسائل ،خوب قاعدتا یه سری گزینه هایی رو هم بهت معرفی میکنن و از قضا این گزینه ها خوب هم نه عالین ولی مشکل کار اینجاست که تو خودت جای دیگه ای گیری ،بعدش یه اتفاقه خوبی میفته برات و تو تصمیم میگری دیگه خونوادت رو در جریان بذاری و به قول بچه ها گفتنی آستین برات بالا بزنن ،همیشه به خودت میگفتی من عمرا از دانشگاه زن بگیرم ولی شرایط همیشه طبق میله تو پیش نمیره بقیش رو هم بعدا میگم

هرگونه وجود خارجی افراد ذکر شده در داستان تکذیب میشود شدید ...



[ دوشنبه 91/2/18 ] [ 7:55 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

من از دیار حبیبم غریب افتادم...

تا یار که را خواهدو میلش به که باشد...

چه قد سخته یه حرفی تهه دلت مونده و نمیتونی بزنیش ،میشه مثه یه استخون تو گلوت و آزارت میده شب و روز و هر لحظه،بعضی حرفا از یه جنسی هستن که حتی نمیشه با یه نفر راجعبشون درد دل کرد ،فقط باید خودت این قضیه رو بدونی و تحملش کنی  وحتی نمیتونی حلش کنی به تنهایی ،میخوای بری با یه نفر که میتونه مشکلت رو حل کنه حرف بزنی ولی میبینی ای دل غافل نمیشه ،اینجاست که بازم یادت میفته که بازم یادت رفته صاحب داری ،و همه ی حرفای توی دلت حتا اونایی که به هیچکس نمیتونی بگی رو باهاش باید در میون بذاری،حتی تر اون حرفایی که از یه جنس خاصین

لیاقتش رو ندارم که یه روز بیای مثلا نوشته های منو بخونی ،ولی همیشه اون جنس حرفامو با خودت میزنم

امام مهربانم که از پدر برایم دل سوز تری و از مادر مهربان تر و از برادر صمیمی تر هستی خودت کمکم کن ....



[ دوشنبه 91/2/18 ] [ 2:7 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

دل صدا...

چند وقتیه با یکی از دوستام که خیلی تو فاز شهدا و شهادت و این حرفاست  خودشم فرزنده شهیده ،پنج شنبه ها میریم بهشت زهرا ،دوست دارم اونجا رو خیلی آرامش بخشه البته ناگفته نمونه که ما فقط به قطعه های شهدا سر میزنیم و جای دیگه ای نمیریم امیدوارم هیچوقتم کارم به جای دیگه ی اونجا کشیده نشه ،خوب این شد یه توضیح مختصر اما هدفم از این نوشته از این جا به بعدشه،هر هفته تو بهشت زهرا پدر و مادرای پیری رو میبینم که بعد از این همه سال میان و میشینن چه قدر با فرزنده شهیدشون درد دل میکنن و چه قد عاشقانه قبرشو میشورن و چند ساعت بالا سر مزارش میشینن،وقتی به اینا نگاه میکنم از خودم بدم میاد یعنی یه حسه تنفر شدید و البته توام با ترس از این جهت که فردا روزی ما جواب این پدر و مادر رو چی میخوایم بدیم ،خوب قطعا مدیونشونیم و زیر دین کسی رفتن و هی توش بیشتر غوطه ور شدن اصلا حسه جالبی نیست،با حرفامون ،اعمالمون ،تذکر ندادنامون ،تذکر دادنامون با همه ی این کارا هر روز بیشتر مدیون این آدما و بچه های شهیدشون میشم،خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه ...

عموی خودم شهید شده، تو آخرین روزهای جنگ هم شهید شده ،به قولی وقتی دیگه داشتن دروازه ی شهادت رو میبستن شهید شده :)،مادر بزرگم بعد از بیست و چهار سال هنوزم که هنوزه وقتی اسمش میاد نمیتونه بغض نکنه ...

پ.ن1:هر هفته که میرم بهشت زهرا و میبینم بچه هایی که هنوزم تو این وادی ها هستند بیشتر به این جمله ایمان می آرم که خون شهدا این انقلاب رو بیمه کرده

پ.ن2:ما که لیاقت نداریم ولی اگر آه تو از جنس نیاز است/در باغ شهادت باز ،باز است ...



[ شنبه 91/2/16 ] [ 11:18 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای ...

شکر خدا که یه بار دیگه انتخابات با حضور مردم برگزار شد و فارغ ار این که کسایی که من بهشون رای دادم رای آوردن یا نه ،خوشحالم که مردم اومدن و رای دادن ،و هر کی هم که انتخاب میشه نماینده ی همه ی ماست تو مجلس

فقط اینو میدونم انتخابات دیروز با همه ی نتایجش یه برنده ی بزرگ داشت اونم راهبر عزیزمون بود...

واما بعد:

انگاری انتخابات واقعا شده یه صافی برای شناختن افراد بصیر تو جامعه به خصوص میان کسایی که بهشون میگیم خواص،تو این انتخابات هم فهمیدم راجعبه یه سری اشتباه میکردم،یه نکته ای هم برام روشن شد،یه بچه بسیجی تا زمانی که یه بسیجی سادست واقعا خواستنیه،اما همین که یه ذره به شهرت و قدرت میرسه خودشو گم میکنه ،بیشتر نمیگم دیگه...

آقاجون دلم به این خوشه که همه ی این چیزا رو میبینیو حالمون رو میدونی...

پ.ن 1:دیشب به خودم میگفتم خوشبحاله اونایی که آقا بهشون رای داده....

پ.ن2:از برگه ی رأیم عکس گرفتم تا چهار سال بعد ببینم کار درستی کردم یا نه ...

پ.ن3:اگر آه تو از جنس نیاز است ،در باغ شهادت باز باز است...



[ شنبه 91/2/16 ] [ 2:26 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

این مطلب رو تو سایت جنبش دانشجویی \حیا\دیدم ...


این برادرمون خیلی احساس صمیمیت خاصی با اون خواهرمون میکرد و خیلی راحت هر کاری به ذهنش میرسید میکرد!
البته خیلی ام تا ته ماجرا نرفتن ولی در حدی بود که من واقعا دیگه نمیتونستم چیزی نگم… اخه این برادرمون علاوه بر نزدیکی بسیار زیاد به همراهشون به انگشت میزد نوک دماغ آبجیمون و فضای خیلی بدی تو مترو درست کرده بودن.

فکر کردم چی بگم که دعوا نشه ولی اینم خودشو جمع کنه…
رفتم جلو آروم در گوش پسره گفتم کدوم ایستگاه پیاده میشی؟
گفت : به شما ربطی داره؟
گفتم : من علم و صنعت پیاده میشم ، اگه میشه تا اون موقع تحمل کن…!!!
کمی صداشو بالا برد گفت به شما چه ربطی داره؟
اینجا دیگه همه مترو داشتن ما رو نگاه میکردن
گفتم برادر یعنی من حق ندارم به شما بگم این کا رو نکن؟
گفت : آره به تو چه؟
گفتم اونوقت تو حق داری هر کاری بکنی؟
گفت مگه چیکار کردم؟
گفتم بحثو عوض نکن …. اگه آزادی که تو هر غلطی میخوای بکنی … منم آزادم هر چی میخوام بگم…. چرا بهت برمیخوره؟
اینجا یه پسر جوونی بغل دستم بود به من گفت آقا به شما ربطی نداره…
گفتم اگه اون آزاده هر کاری بکنه منم آزادم … مگه اینکه این آقا بگه یکیمون حق داره دیگری رو محکوم کنه و محدود که اونوقت من میگم حق با کیه….
یکی از مسافرا هم که آدم تپلی بود پشت من در آمد گفت آقا والا ما چینم بودیم تو مترو با هم اینکا را رو نمیکردن(خطاب به اون زوج(ایشالله) جوون)
یارو گفت حالا چیه این آقا گیر میده؟
اون مرد تپل گفت الان تو هفته امر به معروفیم!
خودمم نمیدونستم!
ولی مجموعا خوب بود احساس کردم مردم خیلیاشون ناراحت بودن از کار اونا ولی جرئت حرف زدن نداشتن….
و این استدلالم که اگه همه آزادن بچه حزب اللهیم آزاده استدلال خوبی به نظر میرسه هر چند کاملا تصادفی به ذهنم رسید….

اینم آدرس سایت این جنبش

 



[ چهارشنبه 91/2/13 ] [ 2:33 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

یا امام رضا(ع)

 

همیشه اولش باید از اینجا شروع کرد...
یا غریب الغرباء...
*
کنار سفره که بودیم حرف مشهد شـد
وزید بوی خراسان و ناگـهان رد شد
دوباره یـاد غریب آشـنا و شـوق حرم
و سیل اشک که پشت پلکها سد شد
و دخترم که به دل حسرت زیارت داشت
درست هم نظر مرتضـی و احمـد شد
دو سـال هست که تو قـول داده ای بابا
بـرای مـا که نـرفتیم واقعـآ بـد شد
تمام بودنـم آوار شـد و یـک لحظــه
زمان برای عبور از خـودش مردد شد
دو روز بـعد بلیـط و شـروع یک پرواز
کبوترانـه دلـم بـی قـرار گنبـد شد
قطار تهران،مشهد درست ساعت هشت
و ایستگاه که سرشار بـوق ممتد شد
و چند ساعت دیـگر به صحـن آزادی
نگاه منتظرم گـرم رفـت و آمـد شد..


[ چهارشنبه 91/2/13 ] [ 12:58 عصر ] [ mohammad mAhdi ]

نظر

به نامت و به یادت

سلام مهربونم،کمکم کن اینجا هرچی مینویسم،فقط و فقط برای رضایت خودت باشه فقط همین ،نه رضایت این و اون و البته امیدوارم که اینجوری بشه ،یه حرفیم با خدا دارم ،خدای خوب من میخواستم بهت بگم با تمام وجود دوستت دارم و ازت ممنونم حتی با تمام اتفاقات این چند وقت گذشته ...

خوب دیگه  به اینجا خوش اومدم ...



[ چهارشنبه 91/2/13 ] [ 10:35 صبح ] [ mohammad mAhdi ]

نظر